دوران پسا اسارت
نیمه ی اسفندی که منتظرش بودیم تا دستبندها باز و ما آزاد بشیم رسید به نیمه ی مرداد اما رسید...برای نوشتن از این یک سال نحس و سخت باید زمان بگذره تا کلمه پیدا کنم و جملات رو به هم ربط بدم تا حس و حالم اون طور که باید گفته بشه اما فعلا همین شکر که گذشت...که من حالا میتونم راجع به رشته ها تحقیق کنم و تصمیم بگیرم...که حالا میتونم هر ساعتی از شب که خواستم بخوابم و ساعت پنج صبح بیدار نشم،که با خیال راحت آشپزی کنم و از شر غذاهای یخ زده ای که سادات با عشق پخته بود راحت بشم که گل بکارم که با فراغ خاطر مریض ببینم که معاشرت کنم که برقصم که ورزش کنم که توی کوچه های روستا قدم بزنم که...که...که...
شکر خدا خوب گذشت:)
+تو آخرین پستی که کامنت باز داشت یکی از بچه های اینجا پرسیده بود تو هم خوندن رو گذاشتی کنار؟منم گذاشتم برای سال بعد...اون روز حال روحی بدی داشتم و هرچه تلاش کردم نتونستم جواب بدم...نتونستم بنویسم رها کردن تو خون من نیست...من عادت دارم انقدر بدوم و نرسم،بدوم و نرسم و بدوم و بدوم و بدوم تا بالاخره برسم...!
سلام گلی:)
خسته نباشی و امیدوارم به هرآنچه دلت براش میتپه برسی. :*