من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
رکود...وزنه ای هزارکیلویی که مثل مهمان ناخوانده ای از ناکجاآباد سر و کله اش پیدا میشود و بی اینکه منتظرش باشی غافلگیرت میکند...گاهی همان صبح کله ی سحر که آلارم گوشی ات زنگ میخورد و قرار است پر انرژی بیدار شوی و جلوی برنامه ی نوشته از شب قبلت تیک بزنی،و گاهی دم عصر...به خودت که می آیی،رکود را میبینی دستهایش را زده زیر چانه و زُل زده توی چشم هات و به ساعتت که نگاه میکنی زمان بی رحمانه گذشته و تو متوجه گذرش نشده ای...
نحسی سیزده را سعی کردیم به در کنیم.با کباب برادرپز و سالاد دستپخت(!)من و دوغی که مادرم با شیر پاکتی درست کرده بود...سر سفره پدرم را که قصد داشت تک تک اخبار ناگوار تلگرام را برایمان تعریف کند با قسم حضرت عباس منصرف کردیم و برای خندیدن دنبال موضوع گشتیم...عصر سبزه های عید را گره زدیم و دعا کردیم...عکس اما نگرفتیم...
عصر لاک زدم...سیاه که به این روزها هم بیاد...فکر دو هفته ی بعد را دارم و شروع طرح و پانسیون خالی که هزارجور وسیله نیاز دارد تا به خانه ای برای زندگی تبدیل شود...به وسایل ضروری که احتیاج دارم و بازارهای تعطیل...و برای چطور هندل کردن این ماجرا ایده ای ندارم...
دو هفته ی بعد_اگر زنده باشم_در یک مرکز روستایی تک پزشکه،چندصد کیلومتر دور از خانه مشغول طرح میشوم و منتظر برگ های بعدی سرنوشت میمانم...
امیدوارم همه چی اونطوری که دلت میخواد پیش بره:(